چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

مردی مقابل گلفروشی ایستاد..

اومیخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گلفروشی خارج شد،دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد..

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:دختر خوب!چرا گریه میکنی؟؟؟

دختر گفت:میخواستم برای مادرم شاخه گلی بخرم..ولی پول کم آوردم..

مرد لبخندی زد و گفت:بامن بیا!من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت هدیه دهی..

وقتی از گل فروشی خارج میشدند ،دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی ورضایت بر لب داشت..

مرد به دختر گفت:میخواهی تورا برسانم؟

دختر گفت:نه!..تامزار مادرم راهی نیست..

مرد دیگر نتوانست چیزی بگوید..بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ..طاقت نیاورد..به گل فروشی برگشت..دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه دهد..

.

شکسپیر میگوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور...

  • ستاره .....

نظرات  (۱)

گفت :
من مادرت هستم که بهشت در دستان من بود .
گفتم :
پس چرا الان زیر پای توست .
گفت :
آن را زمین گذاشتم تا تو را در آغوش بگیرم .
................
خیلی عالی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی