- ۹۳/۰۶/۲۵
- ۳ نظر
حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت؛خدا گفت:
نازنینم آدم، باتو رازی دارم...
اندکی پیش تر آی.....
آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!
زیر چشمی ب خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا،
دلش انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم،
(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید..)
یاد من باش ک بس تنهایم...
بغض آدم ترکید....
گونه هایش لرزید....
ب خدا گفت:
من ب اندازه ی گلهای بهشت...
من ب اندازه ی عرش....
نه...نه...
ب اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت.....
خسته و سخت قدم بر میداشت؛....
راهی ظلمت پرشور زمین.....
زیر لبهای خدا باز شنید......
نازنینم آدم....
نه ب اندازه ی تنهایی من....
ن ب اندازه ی گلهای بهشت....
ک ب اندازه یک دانه ی گندم........
تو فقط یادم باش.....
تو فقط...
نازنینم آدم، باتو رازی دارم...
اندکی پیش تر آی.....
آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!
زیر چشمی ب خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا،
دلش انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم،
(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید..)
یاد من باش ک بس تنهایم...
بغض آدم ترکید....
گونه هایش لرزید....
ب خدا گفت:
من ب اندازه ی گلهای بهشت...
من ب اندازه ی عرش....
نه...نه...
ب اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت.....
خسته و سخت قدم بر میداشت؛....
راهی ظلمت پرشور زمین.....
زیر لبهای خدا باز شنید......
نازنینم آدم....
نه ب اندازه ی تنهایی من....
ن ب اندازه ی گلهای بهشت....
ک ب اندازه یک دانه ی گندم........
تو فقط یادم باش.....
تو فقط...
- ۹۳/۰۶/۲۵