چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


دوســتت دارم های من به مشابه دوستت دارم های کودکیست


که وقتی از او سوال می کنی، چقدر دوستم داری؟


او در پاسخ می گوید: 


دو تا و یا ده تا و یا نهایتش به بزرگی محدوده دو دستانش...


دوست داشتنی در حــــد توان، به دور از دروغ و به وسعت آسمـــان.

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست…

 

 

نه در آن بالاها!

 

مهربان، خوب، قشنگ…


چهره‌اش نورانیست

 

گاه‌گاهی سخنی می‌گوید،


با دل کوچک من،


ساده‌تر از سخن ساده من

 

او مرا می‌فهمد‌!


او مرا می‌خواند،


او مرا می‌خواهد،


او همه درد مرا می‌داند…

 

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی


چون به غم می‌نگرم،


آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

 

که خدا یار من است،


که خدا در همه جا یاد من است.

 

او خدایست که همواره مرا می‌خواهد،

 

او مرا می‌خواند


او همه درد مرا می‌داند…


تو مرا یاد کنی یا نکنی،

باورت گر بشود، گر نشود،

حرفی نیست... اما...

نفسم می‌گیرد، در هوایی که نفس‌های تو نیست.



"سهراب سپهری"

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
 
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه          نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم...

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم..

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن

 غرورش را نشنوی

 آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

 می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

 تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟.

 بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟؟؟؟؟؟...



یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.

می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.

چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.

من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد

و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است.

با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم...


میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است

نمازش ترک نمی شود

زیارت عاشورا می خواند.

مسجد میرود

پسر با خداییست

لحظه ای دلم گرفت

در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم

نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد

دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم

زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند

ولی هر روز از آن دخترک فال فروش ...

فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم

مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است

که با دیدن من کلی دلش شاد میشود

خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد

برای من تولد هر نوزادی تولد خداست

هر بوسه عاشقانه ای تجلی او

ای دوست , خدای من و خدای پسر همسایه یکیست

فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم

خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها .....
 

از خدا پرسیدم:چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟

فرمود: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر!، با اعتماد زمان حالت را بگذران ،و بدون ترس برای آینده آماده شو!..ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز،شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک مکن...

چنان زندگی کن که کسانی که تورا میشناسند و مرا نمیشناسند ،به واسته ی تو و آشنایی با تو بامن آشنا شوند...

اگر از پایان یافتن غمهایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیبا ترین صبحی که تا به حال تجربه کردی،مدیون صبرت دربرابر سیاه ترین شبی بود که هیچ دلیلی برای تمام شدنش نمیدیدی...

در بدترین روزها امیدوار باش،!..چرا که بهترین باران ها از ابرهای سیاه میبارد..

مطمئن باش در زندگی هرآنچه لیاقتش را داری به تو میرسد.نه آنچه آرزویش را داری..

فاصله ی تو تا آرزو هایت اندازه ی فاصله ی تو با زمین است...در پیشگاه من زانو بزن ،مطمئن باش به آرزوهایت خواهی رسید..