چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت؛خدا گفت:
نازنینم آدم، باتو رازی دارم...
اندکی پیش تر آی.....
آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!
زیر چشمی ب خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا،
دلش انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم،
(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید..)
یاد من باش ک بس تنهایم...
بغض آدم ترکید....
گونه هایش لرزید....
ب خدا گفت:
من ب اندازه ی گلهای بهشت...
من ب اندازه ی عرش....
نه...نه...
ب اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت.....
خسته و سخت قدم بر میداشت؛....
راهی ظلمت پرشور زمین.....
زیر لبهای خدا باز شنید......
نازنینم آدم....
نه ب اندازه ی تنهایی من....
ن ب اندازه ی گلهای بهشت....
ک ب اندازه یک دانه ی گندم........
تو فقط یادم باش.....
تو فقط...

زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت:ای پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

حضرت داوود فرمود:خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند..

سپس فرمود:مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سئوال را میکنی؟

زن گفت: من بیوه هستم و سه فرزند دارم،با دستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته ی خود را میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار میبردم تا آن را بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم،ناگهان پرنده ای آمد و پارچه را از دستم ربود و برد.تهی دست و محزون مانده ام وچیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم...

هنوز حرف زن تمام نشده بود که در خانه حضرت داوود را زدند.حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد..

ناگهان ده نفر تاجر به سمت حضرت آمدند و هرکدام صد دینار(جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند وعرض کردند:

این پول هارا به مستحقش بدهید.

حضرت داوود از آنها پرسید:علت اینکه شما این مبلغ را دسته جمعی به اینجا آورده اید چیست؟

عرض کردند:ما سوار کشتی بودیم،طوفانی برخواست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ی ما به هلاکت برسیم.ناگهان پرنده ای را دیدیم،پارچه ی سرخ بسته ای را سوی ما انداخت،آن را گشودیم . درآن شال بافته ای را دیدیم.به وسیله ی آن مورد آسیب دیده ی کشتی رامحکم بستیم و کشتی بی خطر گردید..

ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یا فتیم هرکدام صد دینار بپردازیم،و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آوردیم تا هرکه را بخواهی به او صدقه دهی...

حضرت داوود به زن نگاه کرد و فرمود:

پروردگار تو در دریا برای تو هدیه میفرستد ولی تو او را ظالم میخوانی!..

سپس هزار دینار را به آن زن داد وفرمود:این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن واین را هم بدان که خداوند به حال و روزگار تو آگاه تر از دیگران است...

مردی مقابل گلفروشی ایستاد..

اومیخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گلفروشی خارج شد،دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد..

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:دختر خوب!چرا گریه میکنی؟؟؟

دختر گفت:میخواستم برای مادرم شاخه گلی بخرم..ولی پول کم آوردم..

مرد لبخندی زد و گفت:بامن بیا!من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت هدیه دهی..

وقتی از گل فروشی خارج میشدند ،دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی ورضایت بر لب داشت..

مرد به دختر گفت:میخواهی تورا برسانم؟

دختر گفت:نه!..تامزار مادرم راهی نیست..

مرد دیگر نتوانست چیزی بگوید..بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ..طاقت نیاورد..به گل فروشی برگشت..دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه دهد..

.

شکسپیر میگوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور...

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند

زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ

زندگی رویایست،مثل رویای یک کودک ناز

زندگی زیباست،مثل زیبایی یک غنچه ی ناز

زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست

زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است

زندگی مثل زمان در گذر است

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..

آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد.

حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که هر جا خواستم او بود

اما

هر جا او خواست من نبودم!

 


خـــــــــــــــــــــــــــدایــا؛                                                                                                            قلــــبم را...تمام وجـــودم را...زندگیــــم را...دوستان نابـــــم را...همه و همه را فقط ب خودتـــــــ می سپـــارم و بس!


من بگویم کجاست؟؟؟؟

شاید در بیابانی است و سر به سجده اشک میریزد و ما را دعا میکند

شاید سرش را چون علی در چاه کرده و با چاه درددل میکند

شاید هم اکنون در کربلا است و در بین الحرمین نگاهی به پرچم سقا میکند

و از آن طرف نگاهی بر سیدالشهداء


شاید هم اکنون در بقی است سر خاک مادری که یکتا ترین مادر بود اما

مزارش را هیچکس ندانست که کجاست



1175744_397383573695873_1943075798_n.jpg


شاید در نجف رفته به دیدار پدر و نگاه میکند بر آسمان مظلومیت پدرش

شاید در مدینه است رفته بر سر مزار پدرانش و یا سری بزند بر گنبد سبز

جدش رسول الله


شاید در کاظمین است و شاید درسامرا

و هزاران شاید دیگر

اما این را میدانم که نزد ما نیست

میدانید چرا ؟؟؟؟

چون خودمان نخواستیم

چون لیاقت میخواهد داشتنش

شاید ما هنوز کوفی مانده ایم....



1380773_300484690094230_1711739412_n.jpg

برای یوسف شدن