چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...

چشــــــــــم دل....

خداونــــــدا!!!آسمانت متری چند؟؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد...


دوســتت دارم های من به مشابه دوستت دارم های کودکیست


که وقتی از او سوال می کنی، چقدر دوستم داری؟


او در پاسخ می گوید: 


دو تا و یا ده تا و یا نهایتش به بزرگی محدوده دو دستانش...


دوست داشتنی در حــــد توان، به دور از دروغ و به وسعت آسمـــان.

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست…

 

 

نه در آن بالاها!

 

مهربان، خوب، قشنگ…


چهره‌اش نورانیست

 

گاه‌گاهی سخنی می‌گوید،


با دل کوچک من،


ساده‌تر از سخن ساده من

 

او مرا می‌فهمد‌!


او مرا می‌خواند،


او مرا می‌خواهد،


او همه درد مرا می‌داند…

 

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی


چون به غم می‌نگرم،


آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

 

که خدا یار من است،


که خدا در همه جا یاد من است.

 

او خدایست که همواره مرا می‌خواهد،

 

او مرا می‌خواند


او همه درد مرا می‌داند…


تو مرا یاد کنی یا نکنی،

باورت گر بشود، گر نشود،

حرفی نیست... اما...

نفسم می‌گیرد، در هوایی که نفس‌های تو نیست.



"سهراب سپهری"

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
 
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه          نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم...

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم..

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن

 غرورش را نشنوی

 آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

 می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

 تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟.

 بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟؟؟؟؟؟...



یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.

می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.

چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.

من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد

و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است.

با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم...


میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است

نمازش ترک نمی شود

زیارت عاشورا می خواند.

مسجد میرود

پسر با خداییست

لحظه ای دلم گرفت

در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم

نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد

دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم

زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند

ولی هر روز از آن دخترک فال فروش ...

فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم

مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است

که با دیدن من کلی دلش شاد میشود

خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد

برای من تولد هر نوزادی تولد خداست

هر بوسه عاشقانه ای تجلی او

ای دوست , خدای من و خدای پسر همسایه یکیست

فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم

خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها .....
 

از خدا پرسیدم:چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟

فرمود: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر!، با اعتماد زمان حالت را بگذران ،و بدون ترس برای آینده آماده شو!..ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز،شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک مکن...

چنان زندگی کن که کسانی که تورا میشناسند و مرا نمیشناسند ،به واسته ی تو و آشنایی با تو بامن آشنا شوند...

اگر از پایان یافتن غمهایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیبا ترین صبحی که تا به حال تجربه کردی،مدیون صبرت دربرابر سیاه ترین شبی بود که هیچ دلیلی برای تمام شدنش نمیدیدی...

در بدترین روزها امیدوار باش،!..چرا که بهترین باران ها از ابرهای سیاه میبارد..

مطمئن باش در زندگی هرآنچه لیاقتش را داری به تو میرسد.نه آنچه آرزویش را داری..

فاصله ی تو تا آرزو هایت اندازه ی فاصله ی تو با زمین است...در پیشگاه من زانو بزن ،مطمئن باش به آرزوهایت خواهی رسید..

حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت؛خدا گفت:
نازنینم آدم، باتو رازی دارم...
اندکی پیش تر آی.....
آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!
زیر چشمی ب خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا،
دلش انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم،
(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید..)
یاد من باش ک بس تنهایم...
بغض آدم ترکید....
گونه هایش لرزید....
ب خدا گفت:
من ب اندازه ی گلهای بهشت...
من ب اندازه ی عرش....
نه...نه...
ب اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت.....
خسته و سخت قدم بر میداشت؛....
راهی ظلمت پرشور زمین.....
زیر لبهای خدا باز شنید......
نازنینم آدم....
نه ب اندازه ی تنهایی من....
ن ب اندازه ی گلهای بهشت....
ک ب اندازه یک دانه ی گندم........
تو فقط یادم باش.....
تو فقط...

زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت:ای پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

حضرت داوود فرمود:خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند..

سپس فرمود:مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سئوال را میکنی؟

زن گفت: من بیوه هستم و سه فرزند دارم،با دستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته ی خود را میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار میبردم تا آن را بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم،ناگهان پرنده ای آمد و پارچه را از دستم ربود و برد.تهی دست و محزون مانده ام وچیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم...

هنوز حرف زن تمام نشده بود که در خانه حضرت داوود را زدند.حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد..

ناگهان ده نفر تاجر به سمت حضرت آمدند و هرکدام صد دینار(جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند وعرض کردند:

این پول هارا به مستحقش بدهید.

حضرت داوود از آنها پرسید:علت اینکه شما این مبلغ را دسته جمعی به اینجا آورده اید چیست؟

عرض کردند:ما سوار کشتی بودیم،طوفانی برخواست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ی ما به هلاکت برسیم.ناگهان پرنده ای را دیدیم،پارچه ی سرخ بسته ای را سوی ما انداخت،آن را گشودیم . درآن شال بافته ای را دیدیم.به وسیله ی آن مورد آسیب دیده ی کشتی رامحکم بستیم و کشتی بی خطر گردید..

ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یا فتیم هرکدام صد دینار بپردازیم،و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آوردیم تا هرکه را بخواهی به او صدقه دهی...

حضرت داوود به زن نگاه کرد و فرمود:

پروردگار تو در دریا برای تو هدیه میفرستد ولی تو او را ظالم میخوانی!..

سپس هزار دینار را به آن زن داد وفرمود:این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن واین را هم بدان که خداوند به حال و روزگار تو آگاه تر از دیگران است...