- ۹۳/۰۶/۲۱
- ۱ نظر
مردی مقابل گلفروشی ایستاد..
اومیخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گلفروشی خارج شد،دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد..
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:دختر خوب!چرا گریه میکنی؟؟؟
دختر گفت:میخواستم برای مادرم شاخه گلی بخرم..ولی پول کم آوردم..
مرد لبخندی زد و گفت:بامن بیا!من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت هدیه دهی..
وقتی از گل فروشی خارج میشدند ،دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی ورضایت بر لب داشت..
مرد به دختر گفت:میخواهی تورا برسانم؟
دختر گفت:نه!..تامزار مادرم راهی نیست..
مرد دیگر نتوانست چیزی بگوید..بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ..طاقت نیاورد..به گل فروشی برگشت..دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه دهد..
.
شکسپیر میگوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور...